loading...
شهدا مهریز313 خاطره مردان بی ادعا
کمال میری بازدید : 16 چهارشنبه 14 اسفند 1392 نظرات (0)

 

 

 

 باسلام واحترام وادب به بازدیدکنندگان محترم اگربه دنبال خاطرات زیبا ومعنوی ازمردان بی ادعا هستید سعی می کنم به مرورزمان به امید خدا وبانظرشهدا 313 خاطره از مردان بی ادعا 8 سال دفاع مقدس را برایتان بنویسم .

کمال میری بازدید : 10 سه شنبه 13 اسفند 1392 نظرات (0)

نگاه کردم یک ترکش ریز خورده بود تو پهلویش گفت چیزی نیست گفتم حالا این چیزی نیست دیدیم داره شل می شه دیگه نتوانست پا بگیره من متوجه نبودم که داره شهید می شه گفت آب می خوام من گفتم زخمی هستی آب خوبت نیست صبر کن الان می روی عقب آب می خوری دیدم نه او داره شل می شه من انگشتم را با قمقمه آب تر کردم وگذاشتم روی دهانش دوباره گفت آب به من نمی دهی بخورم آب بده من بخورم مسئله ایی نیست یکدفعه از هوش رفت من افتادم رویش وبا تنفس دادن هوش آوردمش دیدم داره می خنده به من گفت چرا تو اینطوری می کنی من هیچ باکیم نیست. من کنترل دستم در رفته بودوگریه می کردم دوباره گفت آب بده بخورم یک ذره با درب قمقمه آبش دادم دیدم که داره از تشنگی چکار می کنه بعد دست انداخت گردن من و باز از حال رفت باردوم بازافتادیم رویش وبا تنفس مصنوعی هوش آوردمش که درهمین حال معاون گردان مابچه یزد بودبه من رسیدگفت که کیه گفتم میرزا محموده که یکدفعه تیر خورد به سرش وافتادروی میرزامحمودواوهم همانجاشهیدشدگذاشتیمش کنار میرزا محمود دست انداخت گردن من وگفت مرا بنشان من هم تکیه اش دادم به خودم به من گفت قبله کدام طرف است گفتم من نمی دونم گفت نمی دونی این طرفه بعد هم شروع کرد به زیارت عاشورا خواندن گفتم میرزا محمود حالا چه وقت زیارت عاشورا خواندن است بگیر بخواب اوشروع کرد خواندن خواندوخواند که دوباره شل شد دوباره حالش آوردم واوباز بنا کرد خواندن زیارت عاشوراکه یکدفعه دیدم حالت سلام دادن شد گفتم میرزا محمود برای کی سلام می کنی گفت آقاآقا ویکدفعه شل شد ومن نتوانستم خودم را کنترل کنم شروع به گریه کردم گفتم حالا که داردشهیدمی شودبگذار آبش بدهم بخورد که دیدم داره می خنده وگفت دیگه آب نمی خوام ودرهمین لحظه شهید شد من بنا کردم سر وصدا چرا نمی گذارید ببریمش عقب که به من گفتن شهیدشده من هی می گفتم نشده نشده که بعداورا خواباندند راحت روی زمین که الان می گویندعکسش هست اگر شما دیده باشید خنده رو لبش است واقعا"ایشان زیارت عاشورا ونماز شبش ترک نمی شد.  

راوی. سیدمحمودبیدکی

شهید. میرزامحمودزارع بیدکی

کمال میری بازدید : 12 دوشنبه 12 اسفند 1392 نظرات (0)

  شهیدی که همراه مادرقرآن تلاوت کرد ودرقبرچشم بازکرد

توی همان جعبه چوبی که بود من رفتم سرش را بغل گرفتم وبرایش زیارت عاشورا را خواندم وبعد هم آیه نور را خواندم آیه نور راکه برایش خواندم دیدم زبانش درحال حرکت است گفتم شاید چون مادر هستم خیال می کنم دقیق توجه کردم دیدم بله زبانش درحال حرکت است دوباره هم آیه نور را خواندم باز زبان او هم درحال حرکت بود بعد هم که بردن اورا برای  دفن کردن من خودم زودتر رفتم تو قبرش خوابیدم چون قدش خیلی بلند بود من گفتم که بلندتربکنند وبیشتر کندند ودفنش کردند وقتی که دفنش کردند من سرگذاشتم روی خاکش وگفتم چون مردم بعد از دفن می روند منزل ما ومنزل شلوغ است باید بروم ، من به او گفتم علی جان نترس الان می روم منزل وزودی برمی گردم سرکه گذاشتم روی خاک دیدم اون پائین خانه ای است وچند تا اتاق دارد که در یکی از اتاق ها شهید در حال استراحت است واز یکی دیگر از اتاق ها یک دختر زیبارویی بیرون آمد ویک چادر حریر سرش بود به من نگاه کرد ولبخندی زد که درهمان حال مرا از روی قبر بلند کردند .

 برادررزمنده حسن رعیت میگفتند وقتی داشتم شهید را داخل قبر می گذاشتم احمد برادرشهید داشت گریه می کرده که قطرات اشک او می چکیده روی صورت شهید ، که یک دفعه دیدم شهید چشمش را باز کرده ونگاهی به احمد برادرش ودوباره چشمانش را بست .

من چون دیده بودم که زبانش تکان می خورد وآقای حسن رعیت دیده بود که چشمش را باز کرده من به شک اقتاده بودم که شاید او زنده بوده است ودفنش کردند که یک شب خواب دیدم تو شلمچه هستم ودرگیری می باشد وعلی ترکشی خورد تا آمد بیفتد یک بانویی زیر سرش راگرفتند وبه خودشان تکیه دادند وبه دونفر دیگه اشاره کردند که برای علی آب بیاورید یکی از آنها رفت که برای علی آب بیاورد وقتی رسیدند گفتند که بیائید علی شهید شده دیگر به آب نیازی ندارد اینجا می دونید من خیلی دلم برای امام حسین می سوزد علی من که درمقابل امام حسین اصلا"هیچی نیست اصلا"خاک پای اسب ایشون هم نمی شود می روند برایش آب بیاورند اونوقت امام حسین کسی را نداشت که برایش آب بیاورند اینجا خیلی سنگین است برای من بعدا"دیگر فهمیدم که علی شهید شده است.

    راوی مادرشهید علی اکبرکورشفر وبرادررزمنده حسن رعیت

 

کمال میری بازدید : 11 یکشنبه 11 اسفند 1392 نظرات (0)

مادرقبل ازتولد سید حمزه خواب می بیند که اودرشکمش فریاد میزند

 اناالغریب ، اناالعطشان ، اناالعریان ، اناالشهید

 

                                امضاء کردن کف دست شهید توسط مادرش

درسن 16 سالگی به عضویت بسیج درآمد یک روز همراه من به باغ آمد ویکدفعه گفت مادرمن می خواهم به جبهه بروم چون دستورامام است ، همه ما باید ازکشور ودین اسلام دفاع کنیم پس این را بدانید که اگرروز قیامت فاطمه زهرا(س) ازشما بپرسد آیا فرزند شما از علی اکبر من عزیز تر است چه جواب می دهید برای پاسخ به او چون جوابی نداشتم به منزل برگشتم قلم را برداشتم وگفتم پسرم بیا تا کف دستهایت را امضاء کنم که تو رهرو علی اکبرسیدالشهداء هستی ومن پیرو فاطمه زهرا(س) ، تا قیامت من هم سهمی داشته باشم و بعد از امضاء کردن بر کف دست او ودفترچه کوچکی که در جیب داشت گفتم برو پسرم خدانگهدارت باشد او هم درجواب گفت مادرجان هرچه خدا بخواهد همان می شود.

             آخرين ديدار

مادر شهيد سيد حمزه چاهمورتنی آخرين دفعه اي كه پسرم از جبهه براي مرخصي آمده بود حدود 12 روز مرخصي داشت كه طي 10 روز آن دائم غمناك و نگران به نظر مي رسيد اما يك شب جمعه كه در مسجد احمد آباد در مراسم دعاي كميل شركت كرده بود بعد از اتمام دعاي كميل شروع به خواندن زيارت عاشورا می کند ، دوستانش حادثه آن شب را تعريف مي كنند كه سيد حمزه بحالت شوك وغش شده بود و هنگامي كه داشت به هوش مي آمد مي گفت : ياحسين شهيد ، يا حسين شهيد و بعد از ايتكه مراسم دعا به اتمام رسيد به منزل آمد  وبا شور وشوقي عظيم گفت : مادر مادر امشب در مراسم دعا جدم سيد الشهدا جواب مرا داد هر چند كه مي گويند در نا اميدي بسي ايمد است پايان شب سيه سپيد است من ديگر به هدف و آرزوي خود رسيدم و تا چند روز آخر كه در منزل بود مي گفت مادر جان من بي نهايت خوشحالم كه توانستم در راه پيوند نهضت حسيني و انقلاب مهدي (عج) ثبت نام كنم و مدارك قبولي را از سالار شهيدان حضرت سيد الشهداء بگيريم اما هر چه شما كرديد به آنهايي كه بيشتر انس به قرآن و تلاوت ايات قرآن دارند بگوييد هميشه در مراسم دعاي كميل شركت كنند چون تلاوت قرآن و مراسم دعاي كميل در شبهاي جمعه تعلق به زهراي مرضيه دارد .

راوی مادرشهید

    شهید سیدحمزه چاهمورتنی  محل شهادت شلمچه      تاریخ  66/1/18

کمال میری بازدید : 19 شنبه 10 اسفند 1392 نظرات (0)

قسمتی از وصیت نامه بسیار زیبا شهید جلیل میری

تنهاپيامي كه براي شمادارم اين است مارفتيم وكوله بارخويش راباتمام سنگيني به مقصدرسانديم مارفتيم وامانت رابه صاحب امانت تحويل داديم مارفتيم وپيمان خويش به نيكويي وفاكرديم مارفتيم وامانت رابه شماسپرديم مارفتيم وانقلاب واسلام وامام عزيزرابه شماسپرديم وشمامانده ايدوكوله باري پرازمسئوليت مسئوليتي كه به رسم امانت پس ازقرنهابه شماسپرده شده است به هوش باشيدكه شمايگانه ملت آزاده تمامي عالميد،شماتنهاامتي هستيدكه لياقت يافته ايدتاپاسداروحافظ دين خدادرروي زمين گرديدبراين امانت خوب پاسداري نماييد . امروزچشم اميدتمامي مستضعفين عالم وتمامي نسلهاي آينده وپيش ازهمه حضرت بقيه الله به شمادوخته شده است كه چگونه به ياري دين الله مي شتابيدبه هوش باشيدكه اين لياقت وشايستگي رابراي خويش حفظ نماييد

یکی ازدست نوشته های شهید جلیل میری در رابطه با عشق به شهادتش

الآن من چهارمین باری است که به جبهه آمده ام بار اول به دهلران آمدم ودر عملیات محرم زخمی شدم باردوم این بود که در عملیات مقدماتی والفجرشرکت کردم ولی ازاین قراربود که خداوند مرادوست نمی داشت وفرد پاک ومخلص را پیش خود می برد ولی چون من معصیت کاربودم گنه کاربودم خداوند به من فهماند که باید کوشش کنم تابه جنت لقاالله برسم حتی من یک تارمویی تا شهادتم باقی نمانده بود که خداوند جواب رد به من داد فهماند به من که باید اعمالم را درست کنم آمدم به پشت جبهه تااینکه ایندفعه اعزام شده تا شاید خداوند قلم عف بر گناهان من کشیده باشد ومرا به پیش خود بخواند ایندفعه اعزام شدم ودر عملیات والفجر(2) شرکت کردم ولی بازهم از خودم شک داشتم که نمی توانم این باردیگر شهادت را در آغوش بگیرم تا اینکه شب عملیات قرا رسید آماده شدم که در عملیات شرکت کنیم  حرکت کردیم وپس از 20 دقیقه راهپیمایی توفق کردیم ودوساعت 20متری دشمن خوابیده بودیم تا عملیات شروع شود عملیات شروع شد خودم فکر کردم که دیگر سالم به وطنم باز نخواهم گشت ولی غافل از آنکه هنوز آزمایش که  خداوند برای من قرار داده بود موفق نشدم تا از آزمایش بیرون بیایم ولی این بار نمی دانم که آیا خداوند مرا پیش خودش خواهد خواند یا نه امیدوارم که اینبار خداوند شهادت را نصیبم کند والآن امروز 16 مهرماه مصادف با روزاول محرم عازم به جبهه می باشم تا به امید خدا بتوانم دین خود را به اسلام ومسلمین ادا نمایم واگر خداوند توفیقی به من داد که انشاالله نصیبم خواهد شد به فیض شهادت نائل آیم

کمال میری بازدید : 10 جمعه 09 اسفند 1392 نظرات (0)

شهید گمنامی که پس از سالها خانواده اش او را درشهرستان مهریز پیدا نمودند

شهید عزت الله کیخواه در علی آباد کتول گرگان بدنیا آمد و در کانون خانواد ای متدین و آگاه و انقلابی پرورش یافت . خانواده ای والامقامی که دو شهید را تقدیم آرمانهای انقلاب و امام کرده است. پدر والامقام و عارف شهیدان می گوید در بدو تولد فرزندان شهیدم دستهای هر دو را لمس کردم و اینچنین دعا کردم " خدایا دستان فرزندانم را با سلاح آشنا ساز تا در راه آرمانهای امام زمان به قیام و مبارزه برخیزنداین شهید مدتها مفقود بودو پس از سالها انتظار بواسطه ی خواب پدرعارف و دلسوخته او در روستای گردکوه مهریز شناسایی شد.

این شهید والامقام با وجود تاهل  و داشتن دو فرزند راهی سرزمین های عشق و حماسه شد و مفقود گشت فرزندان شهید در غم فراق پدر ناراحت و بیقرار بودند و از اینکه از وضعیت پدر خود بی خبرند نا آرامی می کردند تا اینکه پدر بزرگوار شهید در عالم خواب توسط شهیدی به نام سیدحسین حسینی دوست فرزند شهیدش به مدد الهی برای یافتن مزار شهید راهنمایی می شود. این پدر دلسوخته و با اخلاص اینگونه تعریف می کند : در عالم خواب از شهید حسینی سراغ عزت الله را گرفتم وی به من گفت که عزت الله درشهرستان مهریز مدفون است  . بعد از بیداری به این موضوع توجهی نکردم . چند ماه بعد دوباره شهید سید حسین حسینی به خوابم آمد و گفت می خواهی  تورا ببرم جاای که شهید عزت الله می باشد من هم استقبال کردم واو مرا در عالم رویا سرخاک فرزندم برد . بعد از این رویای صادقه تنم و بدنم می لرزید وعرق زیادی کرده بودم. فردای آن روز به بنیاد شهید شهرمان رفتم و در ارتباط با مهریز و شهدای گمنام آن شهرستان اطلاعاتی بدست آوردم و سپس به همراه همسر و فرزندان شهید و اقوام دیگر روانه ی مهریز شدیم. ماباتوجه به اینکه درزاهدان هم اقوامی داریم به آنجا رفتیم وسپس به طرف مهریز حرکت کردیم نزدیک مهریز ناگهان اتو مبیل ما جلو جاده ی روستای گردکوه مهریز دچار اشکال شد . من با دیدن تابلوی این روستا دگرگون شدم گویا احساسی غریبی مرا به این روستا پیوند میداد . به یکی از فرزندانم گفتم شاید مقصد ما اینجا باشد ولی همراهان اتفاق نظر داشتند که به بنیاد برویم چون ما با مسئولین بنیاد شهید مهریز قرارگذاشته بودیم. به بنیاد رفتیم و به اتفاق رئیس بنیاد شهید از چند منطقه ای که در آنها شهید گمنام وجود داشت دیدن کردیم ولی گمشده ی خود را نیافتم . پس از ورود به روستای گردکوه همان جایگاهی که سید حسین در عالم خواب به من نشان داد ه بود مشاهده کردم ودیدم این همانجا یی می باشد که من را درعلم رویا آورده بودند . مزارفرزندم را پیدا کردم و اینجا آرام و قرار خویش را از دست دادم.

    چه خوش باشد که بعداز انتظاری     به امیدی رسد امیدواری

 

کمال میری بازدید : 17 پنجشنبه 08 اسفند 1392 نظرات (0)

سنگ قبرشهید

تویکی ازروزهای فصل تابستان 1367که یک سنگ قبری را برای شهیدی ساختم خانواده شهید آمد وسنگ قبر را گرفت ومبلغی که دست مزد من بود دادند ورفتن بعد ازآن برای استراحت به منزل رفتم وخوابیدم درعالم خواب وبیداری فردی آمد به خوابم وگفت اگرامکان دارد واحتیاجی به این پولی که بابت سنگ قبری که برای شهید گرفته اید ندارید به آنها پس بدهید گفتم نه اشکال ندارد واحتیاجی هم ندارم ، پرسیدم شما کی هستی گفت من همان کسی هستم که سنگ قبر را براش درست کردید یعنی همان شهید هستم گفتم علت این کار که من پول را پس بدهم چیست گفت زمانیکه من می خواستم به جبهه بیایم این مبلغ پول را گذاشتم منزل وسفارش کردم خرج نکنند تا برگردم چون منزلی که درآن زندگی می کردیم احتیاج به تعمیر داشت وباید آن پول راخرج همانجا می کردم ازشهید آدرس خواستم وایشان آدرس را دادند ومن هم راه افتادم طبق آدرسی که داده بودند پول را برگرداندم.

 

(هنوزآسمان شهربه دعاهایتان وبه شوروحال وصفایتان سخت محتاج است)

راوی: حاجی آقای آزادی صاحب سنگ تراشی آزادی

شهید: کریم کمالی محل شهادت شلمچه تاریخ 1367/3/23

کمال میری بازدید : 16 پنجشنبه 08 اسفند 1392 نظرات (0)

 لحظه اسارت

توجزیزه ام الرصاص وقتی خواستیم عقب نشیتی کنیم من با سعید سلمانی بالای خاکریز که رسیدیم عراقیها جلوی ما دست را گذاشتن روی رگبار و ماچون امدادگربودیم اسلحه نداشتیم دستهایمان را بالا کردیم تسلیم شویم ولی رگبار گرفت روی ما وسعیدسریع نشست او را گرفتند بردند کارخدا نمی دانم چه طور شد که من شل شدم افتادم روی خاکریز وعراقی رگبارتیر گرفت روی من اصلاً دیگه چیزی نمی فهمیدم فقط در فکر بودم که آدم که می میرد چشمش باید باز باشد یا بسته تو این فکر بودم که اگر چشمم باز باشد می گویند زنده چشمم اگر بسته باشد دوباره اونها می گویند مرده زنده چه می دانم مانده بودم این دوتا کدام یک را باید انجام دهم همینطور مانده بودم

همینجوری افتاده بودم که یک عراقی آمد دستم را گرفت انداختم پائین خاکریز و رفت چون آنهامطمئن بودند که من کشته شدم اونجا افتاده بودم امّا عکس العملی نشان نمی دادم که نفهمند دو ساعت بعدبلند شدم نشستم نگاه این طرف آنطرف کردم دیدم هیچ کس نیست همه عراقی ها رفته اند تا سرم را گذاشتم زمین دیدم صدای دوتا عراقی پشت خاکریز می آید از خاکریز آمدند بالا و نگاه من کردند و رفتند کمی صبر کردم تا دور شدند باز بلند شدم نشستم دیدم کسی نیست من هم سریع فرار کردم آمدم طرف نیزار- همین که نیزار ها را می زدم کنار دیدم نیزارها خونی می شود یکدفعه نگاه کردم دیدم تیر به انگشتم خورده و فقط به پوست بند است یک ذره خون آمده بود ودیگه ایستاده بودبااین مقداررگباری که به طرف من زده شده بودهمه به طرف سرم چون کلاهی که روی سرم بودسوراخ سوراخ شده بود ودیگه از کلاه چیزی باقی نمانده بود.کارخدا بود که من زنده ماندم خلاصه من رفتم تو نیزار و برابر رود خانه اروند رسیدم و دیدم نمی توانم ازاین رودخانه ردبشوم.

 و نمی توانم توی این رودخانه شنا کنم چون فشار آب من را می برد تا خلیج فارس و دیگر کسی نمی توانست من راپیداکنندبعد برگشتیم و حدود 100 الی 150 متری خاکریز عراقی ها کنار یک درخت نخل دراز کشیدیم و گمان کنم وقت نماز هم شده بود نماز خواندم نماز ظهر را خواندم وخوابیدم من تو جزیره بودم تنها و هیچ کس هم نبود وبچه هایی که پهلوی من بودند چون دیدند رگبار گرفته اند روی من گفتند دیگه شهید شده شب دوّم بود که خیلی گرسنه بودم از گرسنگی خوابم نمی برد نمی دانم چه طور شد که خواب رفتم و خواب دیدم بچه های گردان تو صف غذا ایستاده بودند من هم رفتم جلوگفتم سه روز است غذا نخورده ام سهمیه دو سه روز را به من بدهید گفتند باشد بیا این سهمیه سه روز غذا آنرا گرفتم درحال رفتن فرمانده مون آقای حسینی که سید بودآن جا دیدم یک گوشه تنها نشسته و دارد غذا می خوردو شال سبزانداخته بود دور گردنش گفتم آقای حسینی اگر شما اجازه می دهید من بیائیم پهلوی شما غذا بخورم گفت بفرمائید آقای زارع من رفتم پهلوی آقای حسینی غذایمان را خوردیم که بعد بیدارشدم صبح که از خواب بیدار شدم دیگه گرسنه نبودم 10 روز گذشت هیچی نخوردم فقط آبهای کثیف تو جزیره که همه جانوری تو آن بودمی خوردم

کل جزیره راعراقی ها گرفته بودند هیچ راهی نداشتم

 برای فرارفکر می کردم که که نی ها را بگیریم و به خودش گره کنم و هر چه فکر کردم دیدم به هم جور در نمی آید درکناررودخانه سیم خاردارومین بود خلاصه گفتم ول کنم هرچه فکر می کنم به جایی نمی رسم بهتر است همین جا باشم آنجا ماندم تا روز اوّل اسفندبعدازظهرعراقیهاریختند تو جزیره که پاکسازی کنند.

 من فقط دراز کشیده بودم که مرا نبینند تا من را دیدند همه به عربی یک چیزی گفتند و ریختند  دورمن حالا من خودم را زدم به مردن یکی ازعراقیهادست من را که گرفت فهمید که زنده ام دستم داغ بود. به عربی چیزی به من می گفت من هم که نمی فهمیدم چه می گوید تکان نمی خوردم یکدفعه دستم را گرفت و بلند کرد و یکی زد تو گوشمون لباس هایم بادگیر و جلیقه تکه پاره شد بود و لباس بسیجی مون بود که رویش نوشته بود کربلا کربلا ما داریم می آئیم می گفتند الان می بریم تو را کربلا و پشت خاکریز هم یک سیلی محکم زد تو گوشم- دوتا سیلی خوردم بعد ساعتم را دیدند و سریع ساعت را باز کردند از دستم و بنا کردند دعواکه کدام ساعت را ببرد گفتم ساعت بده خودم تا گفتم یکی دیگه سیلی خواباندتو گوشم و بعد ساعت را گذاشت تو جیب و مرا بردند یک مقدار جلوتر و اینجا در چشمم را بستم و گذاشتند بغل یکی درخت نخل و من اشهد خود را گفتم که الان تیربارانم می کنندهمینجورایستاده بودم که گفتن بروید به سمت بصره در یکی ازبازجویی هایم

دره اتاق را که باز کرد دیدم یکی اتاق است یکی درجه دار با سه تا سرباز ترجمه می کرد و بقیه می پرسیدند؟ شروع کرد به پرسیدن از گردان و دسته و اینها یک خورده ما بلد بودیم می گفتیم یک خورده را دروغ می گفتیم می زدند ما را خلاصه آنجا چون تنها بودم حسابی کتک خوردم یعنی هرچه بگویم کم گفتم.با باتوم و کابل با مشت و لگد که دیگه حساب نداشت می زدند دستم را از پشت بسته بودند هرچه می پرسید یک مقدار جواب می دادم یک مقدار جواب نمی دادم یک مقدار دروغ می گفتم خلاصه حسابی کتک زدند ما را تشنه شده بودم حسابی که تو اتاق کتک خورده بودم گفتم تشنه ام است آب خواستم این هم یک کتری کنار اتاق بود پر از نفت  گفت بیاورید بدهید او بخورد من گفتم که نفت است آب خواستم عربی یک چیزی به گفت خلاصه نفت را خالی کرد روی سر و گردن و دستم ریخت خلاصه اون یکی به زبان فارسی شروع کرد به حرف زدن که بچه کجایی و چه کار می کنی و الکی و ماهم داشتیم جواب می دادیم که یکدفعه دیدیم اون سه نفر پشت سرمن هستند و باند دستم که مجروح بود آتش زدند خلاصه به هر مکافاتی بود باند را خاموش کردم درحالی که داشتم آتش می گرفتم و آنها سه چهار تایی ریختند روی سرم و تا آنجا که می شد زدند ما را که تمام بدنم باد کرده بود سرم که هیچی اینقدر باد کرده بود و نفت هم ریخته بودند روی آن که دیگه هیچی خلاصه بعد در اتاق را باز کردند و گفتند برو.

(بشکند قلمی که ننویسد برسربازان خمینی چه گذشت)

راوی برادرآزاده محمدعلی زارع

کمال میری بازدید : 46 چهارشنبه 07 اسفند 1392 نظرات (0)

درعشق نمی توان زبان بازی کرد

تومنطقه عملیات کربلای پنج بهمراه 22 نفرازدیگرازرزمندگان که من سرگروه آنهابودم ماموریت یافتیم برای مستقرشدن در سنگرکمین اززمانی که حرکت کردیم تا به سنگرکمین رسیدیم به قدری آتش دشمن سنگین بود که با هواپیما ، بالگرد ، کاتیوشا ، خمپاره  زمین زمان را با بهم می دوختند  تا ما به سنگرکمین رسیدیم 10نفرازنیروهای من شهید یا زخمی شدند بعد ازغروب آفتاب بودکه دیدیم تانکهای دشمن حرکت کردند به طرف خط ما باتوجه به اینکه مادرکانالی کمین کرده بودیم تانکهای دشمن ازکنارما عبورکرده وبه پشت سر مارسیدند دیگرهوا تاریک شده بود وما 12 نفری آمدیم بیرون وداشتیم برنامه ریزی می کردیم که چکارکنیم که یک آن نارنجک دشمن افتاد وسط ما یکی ازنیروها بنام امینی ازخودگذشتگی کرد و فوری نارنجک رابرداشت تا پرتاب کند آنطرف ولی دردست اومنفجرشد ودستش قطع وحالت دلخراشی پیداکرد به اوویکی دیگرازبچه ها بنام حسن علی عباسی که اوهم مجروح شده بود گفتم اگرمی توانید یک طوری خودتان را به عقب برسانید که هردوآنها درراه برگشت شهید شده بودند. باتوجه به اینکه درمحاصره دشمن قرارگرفتیم تصمیم گرفتیم به هرطریق ممکن دفاع کنیم وتسلیم نشویم اینجا به آرپی جی زن گفتم یکی ازتانکها رابزن موقعی که یکی ازتانکهارا ازپشت زدیم  تانکهای دیگرعقب نشینی کردند نیروهای پیاده آنها به طرف ما حمله کردند که همگی با هم شروع به فریاد الله اکبرکردیم آنها هم برگشتند وما اینجا خوشحال شدیم ولی اینباردیدیم تانکهای آنها دوبرابر شد ونیروی پیاده زیادتری را به میدان آوردن مافقط یک عدد دیگرگلوله آرپی جی داشتیم که آن هم وقتی بطرف تانک آنها زدیم به خطا رفت دراین مرحله بچه ها تقسیم شدند وهرچندنفری وارد یک سنگرشدند که من بهمراه دونفردیگربه نام علی شفیعی وابراهیمی رفتیم توی یک سنگر که دشمن شروع به پاک سازی سنگرها کرد دراین پاک سازی همه نیروهای که همراه من بودند درسنگرهای دیگرشهید شدند وتنهاسنگری که پاک سازی نکردن سنگر ما بود حدودساعت 12 شب ازسنگربیرون آمدیم که دیدیم دورتا دورما تانک ونیروی پیاده می باشد ولی آنها متوجه ما سه نفرنشده بودند چندین بارتصمیم گرفتم به آنها حمله کنیم وتوی درگیری شهید بشویم ولی هرباردوست ما آفای شفیعی ممانعت کرد وگفت صبر کنیم، می دانستیم اگراسیرهم بشویم چون شب می باشدمارامی کشند لذا تصمیم گرفتیم راهی پیدا کنیم برای فرار زمانی که حرکت کردیم به فرارکردن اینجا عراقیها ما را دیدن وشروع به تیراندازی طرف ما کردند مقداری که دویدیم تیری به پشت علی شفیعی خورد وبا صورت روی زمین افتاد هرچه صدازدم علی بلند شو بلندشو ولی جوابی به من نداد ومن به همرا ابراهیمی شروع به دویدن کردیم مقداری که دویدیم ابراهیمی عقب افتاد وخیلی توان نداشت برای دویدن جاایی رسیدیم که عراقی ها به زبان فارسی صدا زدند تپلو بیا اینجا چون مقداری چاق بود اورا به این اسم صدا زدند واوهم احتمالا فکرکرد آنها ایرانی هستند رفت به طرف آنها هنوزبه آنها نرسیده بود که اورا به رگبارگلوله بستند وهمانجا شهیدش کردندومن تنها شدم وفقط آیه وجعلنا می خواندم وفرارمی کردم وتیرباردشمن هم مرتب روی من بود وخدا می داند که ازهمه طرف حتی ازوسط پای من تیر رد می شد ولی هیچ آسیبی به من نرسید تا خودم را ازمحاصره نجات دادم وبه نیروهای خودی رسیدم ...

 دربین این 22نفرتنها من توانستم خودرا نجات بدهم وآقای شفیعی هم اسیرشده بودکه بعد از آزادی ازاو پرسیدم چرازمانی که تیرخوردی ومن صدایت زدم جواب ندادی گفت بخاطراینکه حدس زدم اگرجواب تورا بدهم توهم میمانی وتورا می کشند به خاطرهمین جوابت را ندادم که فکرکنی من شهید شده ام وبروی ازآنجا.

راوی برادر رزمنده حجه السلام مجید جعفرپور

(خدایا ما مانده ایم وترنم خاطرات آن روزهایی که لبریزازحماسه های باورنکردنی بود)

کمال میری بازدید : 10 سه شنبه 06 اسفند 1392 نظرات (0)

با آفتابه آب اسیر گرفتیم

توعملیات فتح المبین یک شب توسنگرنشسته بودیم دیدیم یک عراقی وارد سنگرشد همه یک لحظه جا خوردیم پشت سرش هم دیدیم یکی از بچه هابا آفتابه آب وارد شد گفتیم چکارکردی گفت داشتم ازدستشویی می آمدم دیدم توتاریکی دارد شناسایی می کنه واطلاعات برمی داره اسلحه که نداشتم لذا آفتابه آب را گرفتم پشتش وبه او ایست دادم وحالا اورا آوردم اینجا وقتی عراقی متوجه شد با آفتابه آب اسیرشده خیلی ناراحت وعصبانی شد. ولی بعدازاینکه بازجویی شد دونفردیگراز همراهان خودرا لودادکه آن دونفر هم دستگیرشدند که در مجموع این چند نفرخیلی اطلات خوبی به ما دادند که در مراحل بعدی عملیات خیلی به درد خورد.

راوی برادر رزمنده حاج محمد حسین خراسانی

کمال میری بازدید : 17 دوشنبه 05 اسفند 1392 نظرات (0)

شهیدی که پدرش را به مکه برد

می خواستیم با همسرم برویم مکه برای حج ، چند روز مانده بود که برویم داشتم با موتورسیکلت می رفتم که از پشت زدم به یک ماشین و ضربه ای به سرم خورد و به کماء رفتم مدتی دربیمارستان بستری بودم طبق گفته فرزندانم که نفل می کنند ضریب هوشی من بسیارپائین آمده بوده که حتی دکترا هم امیدی به زنده بودم نداشتن

درحالت کماء دو فرد نورانی را به همراه فرزند شهیدم ویکی دیگرازفرزندانم که اوهم بسیارانسان معتدینی بودو فوت شده بود دیدم اول مرا به آسمان بردند وحرکت دادند مقداری که حرکت کردیم نگاه به پائین کردم دیدم آب می بینم از فرزند شهیدم پرسیدم اینجا کجاست گفت اینجا اقیانوس آرام است اینجا اقیانوس اطلس است همینطوری معرفی می کرد ومی رفتیم رسیدیم به یک جاایی که بسیارسرسبزبود من را گذاشتن آنجا وگفتن بمان تا ما بیائیم دنبالت چندروزی که گذشت آمدن به دنبالم وحرکت کردیم اول من را به مکه بردن درمکه اعمال حج را انجام دادم وسپس من را آوردن وقتی که من را رساندن من بهوش آمدم وحالم بسیارخوب شده است .

راوی : پدرشهید محمد آخوندی

شهید محمدآخوندی محل شهادت فاو تاریخ 1366/1/26

  گرچه شهید مرگ ندارد اما فراق دارد وسخت وآزاردهنده است

خدایا به خانواده شهدا صبر جمیل عنایت فرما



 

 

کمال میری بازدید : 8 یکشنبه 04 اسفند 1392 نظرات (0)

ملاقات شهید با فرزند

فرزندمون 3 سه ساله بود که همسرم شهید شد ، چند روزی ازشهادت پدرش نگذشته بود که یک روزدخترم رفت  داخل حیات منزل برای بازی کردند مدتی که گذشت من هم وارد حیات شدم همین که وارد حیات شدم دخترم که روی پله های حیات نشسته بود از جا بلند شد وبه من اعتراض کرد که چرا مامان به حیات آمدی گفتم مگرچه شده من که کاربدی انجام ندادم اودر جواب گفت تا الآن بابا کنارمن روی پله ها نشسته بود وداشتیم با هم صحبت می کردیم ولی شما که آمدی او از کنارمن رفت ودیگه نمی بینمش.

راوی: همسرشهید اصغرمحمدی پورکریم آبادی

(شهیدان شاهدان ملکوتند که درعالم ملک به نظاره نشسته اند)

کمال میری بازدید : 10 شنبه 03 اسفند 1392 نظرات (0)

شهیدان زنده اند...

زمانی که محمدرضا هنوزشهید نشده بود من اورا برای کمک درآبیاری به همراه خودم می بردم تا اینکه در مسیرآب برود تا کسی آب را نبندد ومن بتوانم تا آخر زمین های خود را آبیاری کنم بعد از شهادت اوناراحت بودم که کسی دیگر نیست تا کمک کارم باشد وشبی محمدرضا درعالم رویا درخواب به من گفت پدرجان شما ناراحت نباش من کاری را که درگذشته انجام می دادم حال هم انجام خواهم داد، از آن زمان من هیچ گاه مشکلی دراین ارتباط برخورد نکردم وهرگاه آبیاری من تمام می شود آب من هم بسته می شود. 

راوی پدرشهید محمد رضا دهقان بنادکی محل شهادت پنجوین1362/29/8

             (آری عطر شهیدان هنوزدرلابلای اوراق زمان به مشام می رسد)

کمال میری بازدید : 6 جمعه 02 اسفند 1392 نظرات (0)

یک خاطره ازوالفجر8

توعملیات والفجر8 در یکی ازصحنه ها ی درگیری من دیدم که از سمتی یک نفر دارد می آید به دوستم مبینی گفتم به احتمال قوی این دشمن است که دارد می آید دوستم که زخمی شده بود ونمی توانست حرکت کند به من گفت اگراین دشمن باشد و بیاید اینجا واین محوررا ببیند بعد ازآن خیلی ما تلفات خواهیم داد به هر طریقی که هست باید جلواورا بگیریم ، ما هم که تخریبچی بودیم واسلحه هم همراه نداشتیم ، لذا چندین اسلحه که آنجا افتاده بود برداشتم ویکی یکی را امتحان کردم آنقدرگل ولای همه جای اسلحه ها را گرفته بودکه هیچکدام شلیک نکرد دیدم دیگرخیلی دارد نزدیک می شود یکی از اسلحه ها را برداشتم ورفتم جلو ، دیدم واقعا با یک غول به تمام معنا روبرو هستم من هم که جثه کوچکی داشتم وهم سن وسالم کم بود به اوگفتم عراقی هستی یا ایرانی دیدم یک دفعه به عربی گفت قیف قیف وشروع به عربی حرف زدن کرد من که می دانستم اسلحه من شلیک نمی کند لذا اسلحه را به طرفش پرتاب کردم وفرار اوهم جا خالی داد ودوید دنبالم من هم پریدم بالای کانال وشروع به جیغ زدن کردم درهمین حین دوستم که مجروح شده بود شانسی یکی از اسلحه ها را برداشت وبطرفش شلیک کرد که تیربه اوخورد وافتاد من هم پریدم دوباره توی کانال وسریع اسلحه اش را برداشتم وخلاصش کردم.

راوی : برادرحسینعلی دشتی

 توای جوان نگذار ضدارزش سازان غربی تورا ازهویت خویش دور سازند

کمال میری بازدید : 12 پنجشنبه 01 اسفند 1392 نظرات (0)

 

یک خاطره ازاسارت

توآسایشگاه ما 150 نفر می خوابیدیم هرنفر یک وجب و چهار انگشت جابرای خوابیدن حد و مرز ما بود . وضعیت غذا هم هر روز به ما 2 تا نون بعضی وقت ها 1/5 نان ساندویچی کوچک میدادند ظهرها یک لیوان برنج بود و شب هم آبگوشت با گوشت گوساله نمی دانم چه بود سه دفعه می جوشاندند آبش را می ریختند بیرون از بس که بو می داد و دفعه چندم می آوردند برای ما ، تاریخ گوشت ها مال 2 سال 3 سال قبلش بود که به ما می دادند بعضی وقتهاکه مرغ میدادند حساب کردیم هر مرغی را به 45 نفر می دادند بیشتر از آبش استفاده می کردند . بعضی از بچه ها از گرسنگی خواب نمی رفتند نان را هم بیشتر وقت ها ساعت 1 شب، یا  2 شب می آوردند خدا گواه  است وقتی ماشین نان وارد اردوگاه می شد شاید تا آسایشگاه ما 1 کیلومتر راه بود  بچه ها می گفتند بوی نان می آید ازنظر غذا بسیاردر مضیقه بودیم.  آب همیشه در دسترس نبودشیرآب را به مدت یک ساعت یا دو ساعت باز می گذاشتند و بقیه مواقع بسته بود آب خوردن را تو قوطی رب می کردیم و پارچه می کشیدیم  دورش و می بستیم پشت نرده های آسایشگاه که یک خورده باد بخورد تاآن که خنک شود آب خیلی داغ بود نمی شد بخوری .

تا یک سال کفش نداشتیم باید پابرهنه می رفتیم .بعضی مواقع عراقی ها برای اینکه زهر چشم بگیرند بچه ها را وادار می کردند که بروند تو حوضچه توالت اینطوری شکنجه می کردند . وضع حمام هم هر 40 روز یکبار نوبت ما می شد ، هر 4 نفری باید بروند زیر یکی دوش 4 نفر به صورت صفی می ایستادند و می رفتند زیر دوش او پشت او را می کشید او پشت او 5 دقیقه وقت داشتیم از5 دقیقه 2 دقیقه آب گرم بود صابون تو سرمون بود می دیدم آب سرد شد مجبور بودیم به همان وضعیت بیاییم بیرون .

راوی: برادرآزاده حاج قاسم واعظی

         چه خوش باشد که بعد از انتظاری به امیدی رسدامیدواری

 

کمال میری بازدید : 10 چهارشنبه 30 بهمن 1392 نظرات (0)

 آوردن مسافران هواپیما به اردوگاه اسراء

یک هواپیما مسافربری ازایران دزدیده بودند تو فیلم اخراجی ها هم نشان داد یکروز دیدیم که سوت زدند که بروید داخل .

دیدیم دو سه تا اتوبوس آمد داخل اردوگاه واینها مسافران هواپیمایی بودند که دزدیده شده بود آورده بودنشان برای بازدید از اردوگاه و بعد از چندین سال داشتیم مردم ایران را می دیدیم اونها خوشحال بودند که ما را می دیدند و اشک می ریختند ما هم خوشحال بودیم که ایرانی می دیدیم اشک می ریختیم هر کسی می گفت بچۀ کجا هستی آدرس می گرفتند که بروند خبر ببرند شفاهی می پرسیدند یک خانم یکی بچۀ کوچک دستش بود اسراء هم 8-7 سال بچه کوچک ندیده بودند خیلی ابراز علاقه به این بچه می کردند یکی به مادر این بچه گفته بود اینها مریض هستند 8-7 سال است اینجا هستند بچه ات رانزدیک نبر مادرگفت بچه ام فدای همه اینها به آنها گفت اینها چه حرفی است بچه ام فدایشان . اسراء عکس از عراق گرفته بودند به آنها می دادند که بیایند ببرند ایران منتها نگذاشتند عراقیها.

راوی: برادرآزاده دکتررضا فلاح

(هشت سال دفاع مقدس دریک نگاه آزمایش بزرگ الهی بود که غیورمردان

وشیرزنان ایران باقدرت وهمت والای خویش ظرفیت درونی خودراباورکنند)

کمال میری بازدید : 11 سه شنبه 29 بهمن 1392 نظرات (0)

حاجت شهید که دراوج عرفان رنگ باخت

همسرش مي‌گويد: به مشهد رفته بوديم قرار بود در حرم امام رضا(ع) براي يك حاجت مشترك «فرزنددار شدن» دعا كنيم شب از هم جدا شديم و صبح كه ميعادگاه رسيديم ديدم چشمهايش خيلي قرمز شده گفتم: اينقدر از نداشتن بچه ناراحتي؟ انگار دره خانه خدا را خيلي محكم زده‌اي و او گفت: من اصلاً اين حاجت را از خداوند طلب نكردم، زماني كه خود را در محضر خدا حس كردم و بين خود و او فاصله‌اي نديدم يادم آمد كه خداوند اين همه نعمت به من داده است كه شكر يكي از آنها را هم بجا نياوردم و اينك مانند يك آدم طماع به درگاهش آمدم در حاليكه بدهي قطره‌اي از درياي نعمت بيكران الهي را پس نداده‌ام بخاطر همين خاموش شدم و تقاضايي نكردم به همین علت خاموش شدم وبرای خودم وتوتقاضای عفو کردم...

و بدينگونه عرفان و خود آگاهي و خدا آگاهي او هنوز درس زيستن را در گوشم نجوا مي‌كند... .

راوی: همسرشهیدعلیرضا ابویی 

چشم و دل باز كن كه جان بيني     و آنچه نا ديدني است آن بيني


کمال میری بازدید : 15 دوشنبه 28 بهمن 1392 نظرات (0)

شهید بی سر محمود دهقان دهنوی

قسمتی ازسفارشات شهید

اي كاش احساس مي كرديددرچه موقعيتي بسرمي بريد به خدامسؤليدو موظفيدكه درچنين زماني قرارگرفته ايدمبادادردنيادل به هواهاي نفساني بسته وخودراازاين انقلاب واسلام جداودورسازيد. برادرانم تقوي رافراموش نكنيداگرباتقوي باشيددراين برهه اززندگي پيروزيدوقطعاهم ازروي اراده برهواي نفس خودمسلطيدسعي كنيدهرعملي كه انجام مي دهيدفقط خالص وبراي خداباشدكاربراي خداارزش بسياردارد.

فردا که شود شورقیامت به پا      بربال فرشتگان سواراست شهید

(وای برمااگر مدیون خون این عزیزان باشیم)

 

کمال میری بازدید : 14 یکشنبه 27 بهمن 1392 نظرات (0)

الهام شهادت فرزند به مادر

به جدم زهرا(س)انتظار شهیدشدن اوراداشتم یعنی دیه منتظرآمدنش نبودم به من الهام شده بود که فرزندم شهید می شود خلاصه بعد ازسه ماه که اعزام  جبهه شده بودیک شب آهنگ حمله که زدند ، به اعضای خانواده گفتم امشب حسین شهید می شه اطرافیان به من گفتن مگر تو خدایی گفتم خدانیستم ولی به من الهام شده همین جور نشستم هرچی به من گفتن پاشو بخواب گفتم من خوابم نمی آید بلندشدم وگشتم لباس مشکیم را پیدا کردم ودر حال خود بودم تقریبا ساعت سه نیمه شب بود همین جور که تکیه کرده بودم به دیوار چشمهایم روی هم رفت یه وقتی تو خواب دیدم که شهید بایک لباس سفید که یک دسته گل قرمزروی سینه اش بودآمدبه خوابم به اوگفتم آخ مادرحسین آمدی گفت بله گفتم مامان این چه لباسیه که پوشیدی گفت این لباس عروسیه گفتم مادرالهی شکراومدی گفت دارم میرم یک لحظه همین جوری بغلش کردم و بوسیدمش و همین قدرحرف زد و غیب شد ، اذان صبح بیدارشدم گفتم حسین شهید شده بازدوباره گفتم حسین شهید شده خدا شاهد است همان لحظه ای که من خواب دیده بودم همون لحظه پسرم شهید شده بود همون ساعت شهید شده بود چون بعدا یکی از همرزمانش برامون تعریف کردساعت سه بعد ازنصف شب درعملیات کربلای 5 تو قایق تیرخورده بود تو قلبش ، رسانده بودنش به خشکی که من سراوراگذاشته بودم  روی پا هایم فقط تاسه دفعه گفت یا حسین یا حسین یاحسین وشهید شد .

راوی: مادرشهید حسین زارع زردینی

(درودبی پایان خداوند به شما خانواده های شهدا ما که شرمنده ایم )

کمال میری بازدید : 13 جمعه 25 بهمن 1392 نظرات (0)

دیدن مار

یک روز توجبهه جعبه سیبی بچه ها آوردند گذاشتن وسط تابخوریم وقتی که درب جعبه را بازکردیم یک مار لابلای سیبها بود تعدادی که دور جعبه بودیم همه فرار کردیم در همین لحظه گلوله خمپاره دشمن آمد وسط این جعبه سیب خورد زمین ومنفجرشد که اگرما براثردین این مار به عقب نرفته بودیم همگی  شهید می شدیم.

راوی حاج اصغر شفیع

کمال میری بازدید : 13 جمعه 25 بهمن 1392 نظرات (0)

شهید شکنجه ضدانقلاب

مادرم يادت هست گفتي اگرتوشهيدشوي انشاءالله اگرازهمه راضي شوم ازآمريكاراضي نمي شوم،ميخواهم به شمااي مادرشجاعم وصيت كرده باشم مباداازآمريكاراضي شوي كه اوشيطان است وشيطان بزرگ واسلام ومكتب ورهبروامت وتوو پدرم وهمه بااودرجنگيد .

قسمتی از وصیت نامه شهید عزیزمهدی زارعزاده

درسال 1359 بهمراه تعدادی از دوستان به کردستان اعزام شده بودیم یکی ازدوستانی که با هم همراه بودیم شهید مهدی زارعزاده بود تویک روزی که باهم درددل می کردیم این شهید عزیز به من گفت آقارضا اگرما اینجا شهید بشویم خیلی اجرما با کسانی که درزمان شاه درساواک شکنجه می دیدند وآنها را با شکنجه شهید می کردند فرق می کند چون ما که اگر شهید بشویم با یک گلوله ویا با یک ترکش شهید می شویم ولی اجرآنها خیلی بیشترازما می باشد . رسید روزی که داشتیم برای عملیات می رفتیم در بین راه این شهید عزیز براثراینکه برف زیادی آمده بود درستونی که می رفتیم پایش سُرمی خورد وبه پائین دره سقوط می کند که بعد از آن توسط ضدانقلاب دستگیر می شود وهمه نوع شکنجه های که برای من گفته بود برسرش می آورند وشهیدش می کنند که آثارآن بعد اینکه جنازه عزیز اورا دیدم متوجه شدم که چگونه با گذاشتن آتش سیگارروی بدن وشکنجه های دیگری که روی بدنش انجام داده بودند شهیدش کردند.

راوی : حاج رضا موحدیان

آری آن صف شکنان چه باصفا چه بی صدا این راه پرمخاطره راطی کردند .                         شهدا شرمنده ایم

کمال میری بازدید : 13 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)

با یک دست تیراندازی می کرد

درحین عملیات کربلای پنج یکی از رزمندگان ترکشی به دست چپ او خورد ودستش قطع وافتاد جلو رویش که او خم شد دست قطع شده اش را برداشت وانداخت توی آب وبایک دست اسلحه کلاشی که داشت شروع به تیر اندازی می کرد ومی رفت جلو من به او گفتم خیلی دارد از تو خون می رود صبر کن امدادگر بیاید ودست تورا ببندد به من گفت نمی خواهد بگذار من این مزدوران را نابودکنم گفتم پس صبر کن دستت را من ببندم که من بالای جایی که قطع شده بود را با چفیه بستم چند قدمی که رفت چون خون زیادی از او رفته بود بی حال شد که درآن لحظه  امدادگران هم رسیدند واورا به عقب منتقل کردند.

راوی حاجی اصغر شفیع

""

کمال میری بازدید : 13 دوشنبه 21 بهمن 1392 نظرات (0)

 

نخوردن شیر، ماست و...

مادرشهید سیدفضل الله هاشمی تعریف می کرد درزمانی که فرزندم سید فضل الله کوچک بود وهنوز به تکلیف هم نرسیده بود هروقت شیر، ماست ویا پنیر برای اومی آوردم تا بخوردازخوردن سر باز می زدونمیخورد به او می گفتم مادر چرا شیریا ماست خانه را نمیخوری می گفتمادر جان وقتی من گوسفند ها را به چراگاه می برم بعضی وقتها درزمانی که دارم آنها را به خانه برمی گردانم از دست من فرارمی کنند وبه کشتزار های مردم می روند وتا من آنها را از آنجا دورکنم مقدارکمی از محصولات مردم را می خورند ومن حاضر نیستم شیریا ماست این گوسفندها را بخورم .

راوی مادر شهید سید فضل الله هاشمی

خوشا آنان که درمیزان وجدان حساب خویش سنجیدندورفتند

کمال میری بازدید : 14 دوشنبه 21 بهمن 1392 نظرات (0)

 

 

تحت تاثیرقرارگرفتن از دیدن امام

تو سال 1361 قرارشده بود تعدادی از پاسدارن وبسیجیان شهرما که حدود یک مینی بوس بودند را جهت تشویقی به دیدار امام خمینی با هماهنگی که فرماندار وقت شهرمان آقای بیطرف کرده بود به تهران اعزام کنند. 

یک آشنایی داشتم به نام کمال نعمتی که ایشان پاسدارسپاه بودند یک روز به من گفتند فلانی ماداریم می رویم دیدار امام خمینی شما میای برویم من به او  گفتم  امام هم دیدن دارد من تو تلویزیون می بینم لازم نیست دیه بیام تهران درضمن امام شما می باشد شما باید بروید که ایشان بسیارازدست من ناراحت شدندورفتند،شب در منزل به بابام گفتم من می خواهم به تهران بروم پدرم گفت با کی وبرای چی می خواهی بروی گفتم بهمراه آقای نعمتیایشان گفتند این آقا بسیار انسان خوبی هستند ومن حرفی ندارم برو صبح زود درب منزل ایشان رفتم وگفتم من همراه شما به تهران می آیم ایشان به من محلی نگذاشته وحرکت کردند که بروند که من دوباره جلوایشان ایستادم وخواهش کردم من را به تهران ببرند بعد از اینکه کلی التماس کردم گفتن باشد خبرت می کنم از خودم بگم برای شما که من خیلی با انقلاب میانه خوبی نداشتم ازاین جهت بود که اینطوری با آقای نعمتی حرف زده بودم .

لذا ایشان با پادر میانی که درسپاه با مسئولین می کند من را همراه خودشان بردند تهران زمانی که ما رسیدیم جماران دیدم صف بسیار طولانی می باشد گفتند پیاده شوید ودر صف قرار بگیرید تا برویم در حسینیه جماران همه پیاده شدند  من که صف را دیدم وهم برف آمده بود سرد هم بود روی صندلی نشستم نعمتی آمد که پیاده شو برویم من گفتم نمی آیم آقای بیطرف که فرماندار شهرمان بودند گفتند پسر پیاده شو برویم گفتم شما بروید امامتان را ببیند ومن نمی آیم  که آقای بیطرف یک سیلی به من زد وگفت پیاده شو پسرجان من هم که دیدم هوا پس می باشد پیاده شدم وهمراه آنها رفتم در زمانی که ماوارد حسینیه شدیم جمعیت بسیار زیادی از رزمندگان حاضر بودند وهمه ساکت جهت ورود امام بودند که یک دفعه امام از بالای بالکو وارد حسینیه شدند من که چشمم به امام افتاده شد طوری مجذوب امام شدم که خدامی داند از خود بی خود شدم دیدم اطرافم همه دارند گریه می کنند یک آن بغضم ترکید وشروع به گریه کردن کردم به قدری حالت عرفانی امام در من اثرگذاشت که گریه خودم را نمی توانستم کنترل کنم و نسبت به اعمال گذشته خودم پشیمان ونادم بودم چراکه به امام بی ادبی کرده بودم همیطوری که مهو امام بودم وداشتم گریه می کردم  بچه ها آمدن وگفتند ما دیدار خصوصی با امام داریم بیائید بیرون باید برویم داخل خانه امام من که انگار خدا را به من دادند با شوق ذوق آمدم بیرون ورفتیم  از پشت حسینیه داخل منزل امام وتوی صف ایستادیم امام بعد از اینکه ملاقات عمموی تمام شد وارد منزل شدند واینجا هم کنترل دستم درفت وشروع به گریه کردن کردم البته همه همراهان هم گریه می کردند یک به یک بچه ها می رفتند دست امام را می بوسیدند ورد می شدند نوبت که به من رسید امام دستشان را کشیدند عقب رفتم جلو دست امام را گرفتم و گفتم آقا چرا نمی گذارید دست شما را ببوسم محافظین امام آمدند من را جدا کردند در کنار امام آیت الله توسلی ایستاده بودند به امام گفتند بگذارید آقا دست شما را ببوسد که امام نگاهی به ایشان کردندن که ایشان رفتند به عقب من هم نشستم وشروع به گریه کردند کردم ومعذرت خواهی از امام احساس می کردم که امام همچی را نسبت به افکار وگذشته من می داند درحال گریه کردند ومعذرت خواهی بودم که دوباره آیت الله توسلی آمدند وساطت کردند امام هم لبخندی زدندن همین که امام لبخند زدند من متوجه شدم که امام من را بخشیدند بلند شدم واینبار امام دستشان را آوردند جلو ومن بوسیدم وایشان دست کشیدند روی سرم وفرمودند برو جوان که انشاالله موفق باشی در آنجا من دیگر احساس کردم که بال درآوردم وبا ذوق وشوق وگریه آمدم بیرون بسیاراحساس سبکی به من دست داده بود و این دیدار من را به قدری عوض کرد که من وقتی به شهرمان رسیدم به منزل نرفتم ومستقیم آمدم در مقر سپاه و آنجا ماندم و فردای آن برای جبهه ثبت نام کردم وچند روز بعد از آن هم عازم جبهه شدم وبعد هم عضو سپاه شدم  ومن شاکر خدای هستم که این دیدار سرنوشت زندگی من را بکلی تعغیر داد.      

راوی علی آقایی

               مردی شبیه نور...نه! شبیه خویش تابید برزمین ورهاشددرآسمان

کمال میری بازدید : 12 یکشنبه 20 بهمن 1392 نظرات (1)

آوردن همزمان سه بلدوزربه عقب

تومنطقه شلمچه حین عملیات زمانی که رسیدم توخط دشمن سه دستگاه بلدوزر آنجا دیدم که دشمن جا گذاشته وفرارکرده بود با توجه به اینکه خودم درمهندسی تیپ الغدیرراننده بلدوزر بودم رفتم سراغ آنها چون تنها بودم وکسی دیگر آنجا نبود که رانندگی این دستگاه هارا بلد باشد فکری کردم که چطور این بلدوزرها را به تنهایی به عقب ببرم نهایت تصمیم گرفتم همه را خودم بیاورم عقب لذا هرسه دستگاه را دریک مسیرقراردادم اولی را راه اندازی کردم وگذاشتم توی دنده وحرکتش دادم پریدم پائین ورفتم دومی را هم همینطورگذاشتم توی دنده وحرکتش دادم وسومی را هم همین کار کردم وخودم کنارآنها می دویدم هرکجا که می دیدم دارند منحرف می شوند می پریدم بالای آنها ودر مسیرشان قرار می دادم که به این صورت من سه دستگاه بلدوزر را سالم به مقر خودمان رساندم.

راوی : برادر رزمنده محمود احسانی

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 8
  • بازدید سال : 39
  • بازدید کلی : 633